چقدر سخته تو چشمای کسی که تمام عشقت رو ازت دزدید و به جاش یه زخم همیشگی به قلبت هدیه داد زل بزنی و به جای اینکه لبریز از کینه و نفرت بشی، حس کنی که هنوزم دوسش داری!
چقدر سخته دلت بخواد سرتو باز به دیواری تکیه بدی که یه بار زیر آوار غرورش همهی وجودت له شده!
چقدر سخته تو خیالت ساعتها باهاش حرف بزنی اما وقتی دیدیش هیچ چیزی جز سلام نتونی بگی!
چقدر سخته وقتی پشتت بهشه دونه های اشک گونههاتو خیس کنه اما مجبور باشی بخندی تا نفهمه که هنوزم دوسش داری!
چقدر سخته گل آرزوهاتو تو باغ دیگری ببینی و هزاربار تو خودت بشکنی و اونوقت زیر لب بگی:
«گل من، باغچهی نو مبارک.»
نمیدانم اشکال از دل من است یا دست تو.
نمیدانم دل من است که می افتد و می شکند یا دست توست که دل مرا زمین می زند و می شکند.
نمیدانم اصلا دل من است یا تو.
دل من اگر بود باید پس می کشید... طاقت نمی آورد... خسته می شد... میمرد.
اما هربار می شکند،بلند می شود،کورمال کورمال تکه هایش را پیدا می کند،وصله می کند و دوباره راه می افتد.
حواسش اما نیست که هربار تکه ها کوچکتر می شوند و درزها و ترکها بیشتر.
حواسش نیست که دفعه آخر تکه ها آنقدر کوچک شده بودند که بعضی هایشان را باد برد...
حواسش نیست.حواست نیست...
حالا دیگر دل نیست.ساعت شکسته ای است لب تاقچه.شیشه ندارد،زنگ نمی زند.
تیک تاک نامنظمی می کند و عقربه هایش از هم عقب می افتد.
دیر شده است و زود نشان می دهد.
یادگاری نگهش داشته ام.
یادگاری روزهای خوب.شاید حواسش سر جایش بیاید.
شاید دلت را دریابی.
یا که بمیرد...
نمی دانم از دلتنگی عاشق ترم
یا از عاشقی دلتنگ تر!
فقط می دانم در آغوش منی بی آنکه باشی
و رفته ای بی آنکه نباشی ...