سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکس دانشی را از کسی پنهان بدارد یا برآن به عنوان پاداش مزد گیرد، هرگز آن دانش به وی سودی نرساند . [امام سجّاد علیه السلام]
 
دوشنبه 88 مرداد 12 , ساعت 2:34 عصر
یادمه اونوقتا همیشه دلت میخواست باهم باشیم و من نمی‌تونستم، شاید بخاطر این موضوع ناخواسته خیلی اذیتت کرده باشم، نمی دونم، شاید،
برای همینم الان که ورق برگشته و تو برای باهم بودنمون معذوریت داری، من پیش خودم فکر می‌کنم که دارم تقاص اون روزها رو پس میدم، ولی بخدا من همه‌ی سعی‌ام رو کردم که طبق خواسته‌ی تو عمل کنم، خودتم شاهدی، ...
مهم نیست، الان که دیگه همه چیز تموم شده، چی رو میخوام ثابت کنم، نمی‌دونم!؟

دوشنبه 88 مرداد 12 , ساعت 11:1 صبح

خوش آن شبها که از مستی در این گلشن ندانستم 
بهار عشق ما هم عاقبت روزی خزان دارد
 

وقتی نیستی دلتنگی خفه‌ام می‌کنه و وقتی که هستی اضطراب و ترس از خیانت، هیچوقت راحت نیستم، اما فکر کنم با دلتنگی ساختن بهتر از تحمل این اضطراب کشنده باشه،
می‌بینی دنیای من به کجا رسیده، منی که چشمام هر لحظه و هر جا داره دنبال تو میگرده، حتی جاهایی که هیچوقت با من نبودی (البته خیلی کمن، تقریباً ما همه جا با هم بودیم)، نه اینکه تونسته باشم چشمامو از این عادت بندازم، نه ، خودت که میدونی چشام مال توأن، و همیشه به تو وفادارن، اما تصور اینکه وقتی می‌بینمت هزارتا فکر و خیال دیگه میاد توی ذهنم که نکنه این نگاه عاشق، روی صورت کس دیگه‌ای هم لغزیده باشه، نکنه این دستهای گرم، سردی زندگی کس دیگه‌ای رو از بین برده باشن (یادته اون اوایل دستات سرد بودن، میگفتی سرمای عشقه، خودم گرمشون کردم، با حرارت عشقی که تو بهم دادی)
هزار تا نکنه‌ی دیگه که از بس آزارم دادن الان دیگه حتی اجازه نمیدم از دور و بر دلم رد بشن. که اگه اونا رو به زبون بیارم میدونم که ازم دلگیر میشی، حقم داری، چون اگه به عشقی که تو سینه‌ی تو ایجاد کردم ایمان داشته باشم، هیچوقت نباید از این چیزا بترسم، اما چه کنم که شیطون دست از سر دلم بر نمی‌داره...

 

مسیحای جوانمرد من ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است.... ای
دمت گرم سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی در بگشای!
دوشنبه 88 مرداد 12 , ساعت 9:56 صبح

شاید اگه از آخر بنویسم راحت تر باشه،

الان خیلی وقته که همه چیز تموم شده، خیلی سخت بود، مثل جون کندن، شایدم سخت تر، وقتی جون میدی،آخرش از همه چیز خلاص میشی، دیگه هیچ دردی حس نمی‌کنی، اما من وقتی تو رو از دست دادم انگار که یه تیکه از تنم رو با زجر ازم جدا کردن، مثل اینکه دو تا جسم به هم چسبیده باشن، مثل دوقلوهای به هم چسبیده، اما نه مثل اونا از یه جای بدن، مثل سر یا دست یا هر جای دیگه، ما دوتا همه جامون یکی شده بود و واقعاً یکی بودیم، برای جدا شدن باید ذره ذره از هم کنده می‌شدیم، کاش اونایی که میخواستن مارو از هم جدا کنن، مثل دکترا مهربون بودن و حداقل با یه داروی بیهوشی درد رو از ما دور می‌کردن، یا کاش اونقدر سنگدل بودن که با یه حرکت سریع کارشون رو انجام میدادن و بعد ما از شدت درد یه دفعه جون میدادیم، اما ...

اونا، که نمی‌دونم کی هستن، شاید اصلاً هیچ وجود خارجی نداشته باشن و فقط حس باشن، اما من بهشون میگم اونا،
آره، میگفتم، اونا هر ذره از وجود ما رو روزها طول کشید تا از هم جدا کردن، بعضی از قسمتها رو هم اشتباهی جدا کردن و جابجا شد، مال تو پیش من موند و مال من پیش تو، (بغض گلومو گرفته و چشمهام آماده‌ی باریدن هستن، اگه میشد همین الان های‌های گریه میکردم) ، ...


یکشنبه 88 مرداد 11 , ساعت 9:38 صبح

میخوام بنویسم، از زندگیم، از سرگذشتم، از خاطراتم، همراهم بیا و بخون، خوندنیه!

یکی بود، اون یکی نبود

یکی همش دنبال اون یکی بود، خیلی دلش میخواست پیداش کنه و ...
یه روز بعد از یه عالمه راه اشتباه که رفته بود و با سر به سنگ خورده و شکسته داشت با زندگیش کلنجار می‌رفت، اون یکی رو دید، فکر کرد حتماً اینم اشتباهیه، نکنه باز اینم بیاد و اون یکی نباشه، نکنه...، نه، نباید اجازه میداد که بازم فریب بخوره، داشت همین نهیبا رو به خودش میزد که یکدفعه دید، آره... گرفتار شده بود.
مثل اینکه واقعاً خودش بود، همونطوری که همیشه دنبالش بود، وای که چقدر شیرین بود. شیرین ترین شهد، ...
 خودش بود، اون یکی بود. حالا دیگه : یکی بود، اون یکی‌ام بود!
عجب روزگاری بود، همین الانم حاضرم اون مدت کوتاه رو در برابر همه‌ی زندگیم معامله کنم.

دیگه روی زمین نبودم، روی ابرها راه میرفتم، خنکی و نرمی ابرها رو همین الانم میتونم به یاد بیارم. هنوز میتونم چشامو ببندم و برم تا ته اون رویاها...

 (ادامه دارد...)


چهارشنبه 88 مرداد 7 , ساعت 11:26 صبح

دلم گرفته ...
به اندازه ی تمام لحظه های تنها بودن
به اندازه ی عمق تمنای رها شدن
و به اندازه ی وسعت معنای زنده بودن
دلم تنگ است ...
برای روزهایی که نمی آیند
برای پرندگانی که نمی خوانند
و برای خنده هایی که گریزانند
دلم پریشان است ...
به خاطر درهای بسته
به خاطر یک راز مبهم سربسته
و به خاطر اشتیاقی که به گل نشسته
بغضی است که راه چاره را گم کرده

و چشم هایی که نیاز باریدن را به سرحد اوج رسانده

و انتظار آمدنی که مرا ذره ذره به نابودی کشانده
ولی هنوز هم دلم گرم است ...
به وجود مهربان وجودی که تکیه گاه من و توست
به وجود سراسر جودی که پشت وپناه من و توست
هنوز هم قلبم می تپد ...
به عشق یک لحظه نگاهی که تمام دنیای من و توست

به امید لطف و شفاعت او که جبران گناه من و توست

لیست کل یادداشت های این وبلاگ