بگو ستاره کنارم همیشه خواهی ماند بگو که قلب من از انتظار لبریز است
بدون تو تپش قلب من چه بیمعناست بیا که بیتو وجودم همیشه پاییز است
قسم به نغمه باران بمان بهانه من بدون تو تپش آفتاب کم رنگ است
به هرکجا که روی، هرزمان و هرلحظه دلم همیشه برای نگاه تو تنگ است
میرسم اما به تو روزی دگر
پنجره را باز گذاری اگر !
زیبا سلام
زیبا هوای حوصله ابریست
چشمی از عشق ببخشایم
تا رود آفتاب بشوید دلتنگی مرا
زیبا کنار حوصله ام بنشین
بنشین مرا به شط غزل بنشان
بنشان مرا به منزله عشق
بنشان مرا به منزله باران
بنشان مرا به منزله رویش
من سبز می شوم
زیبا تمام حرف دلم اینست
من عشق را با نام تو آغاز کردم
در هر کجای عشق که هستی
آغاز کن مرا
دارم تو ذهنم دنبال یه چیز خوب میگردم که بنویسم، نه که چیز خوبی پیدا نشه، خدا رو شکر ما دوتا بدا رو هم خوب میدونیم، اما چند وقته که خوبا رو بردمشون اون ته ته. وقتی یادشون میفتم، بدنم گر میگیره، چشام برق میزنه، لپام گل میندازه و بیاختیار میخندم، بعد یهو به خودم میام و میبینم تموم شده، همه چیز، چه خوب، چه بد!
کاش میتونستم بسازم، کاش میتونستم مثل یه عاشق واقعی به مقدراتی که معشوق پیش میاره تن بدم و لام تا کام حرف نزنم، اونوقت الان سرمو پیش خودم بالا میگرفتم و توی دلم از اینکه یه عاشق موندم به خودم میبالیدم و ...
اما من یه عاشق واقعی موندم، هنوزم میتونم به خودم ببالم و سرمو بالا نگه دارم، همهی اون لحظههایی که عاشقت بودم به خواستهها و شرایط تو تن دادم و تو و همهی کسان تو رو عزیز داشتم، بخدا که خدا شاهده.
آره، من تو عاشقی کم نگذاشتم، مطمئن باش اگه فقط عاشقت بودم، همه چیز همونطور که تو میخواستی پیش میرفت و هیچ وقت آتیش وجود من زندگی تو رو نمیسوزوند، همهی بدیهایی که تو از من دیدی، بخاطر معشوق بودن من بود، وقتی حس معشوق بودن رو تو گوش من زمزمه میکردی، طاقت از کف میدادم و تمام حس عاشقی تو رو حق خودم میدونستم، و از ترس اینکه مبادا کسی بتونه اونو صاحب بشه، فریاد "انا الحق" میزدم و همه رو به جز خودم ناحق میدونستم؛ آره، من تو عاشقی کم نیاوردم، تو معشوق بودن زیادهروی کردم،
همیشه موقعی که تو ازم دل میکندی و با سردی منو رها میکردی، خیلی راحت با مسئله کنار میومدم و قبول میکردم که نمیشه محبت رو به زور خرید، اونوقت فقط عاشقی میکردم و از ته دل برات آرزوی خوشبختی می کردم، خیلی از نذرهامو که برای خوشبختی و شادی تو شروع کردم، هنوزم دارم ادامه میدم، حتی موقعی که خیلی ازت دلگیرم، و همونا بهم آرامش میدن،
اما وقتی تو باز میومدی و حرف از این میزدی که بدون من نمیتونی زندگی کنی و دلت برام تنگ شده و تنها عشقت من بودم، دوباره حس مطبوع معشوق بودن سراغم میومد و بعد از اینکه با حرفات تمام غمهای دلم رو میشستم و عطر بهاری وجودت رو توی تکتک سلولهای بدنم جاری میکردم، باز دلم می گرفت و یادم میافتاد که خوب، اگه فقط من، پس چرا الان زندگی اینطوریه و باز، جنگ همیشگی شروع میشد، باز آتیش خودخواهی از زبون من شعله میکشید و دل تو رو میسوزوند،
بخدا من اینقدر بد نیستم، بخدا وقتی فقط عاشقتم، همهی چیزای خوب دنیا رو برات میخوام، یعنی همیشه میخوام، حتی وقتی دارم نفرین میکنم، نمیخوام کوچکترین بدی بهت برسه، حتی وقتی آرزوی مرگتو میکنم، میخوام که ...
خیلی دیوونهام، مگه نه؟! تو حرفای منو میفهمی، مگه نه، چون همهی حسهای منو، خودتم درک کردی، اما خودتم قبول داری که شرایط من یه کم سختتره، رقیب من، بعد از من به میدون اومد و اصلاً نباید میومد، البته این وقتیه که معشوقم! اما وقتی که عاشقم همه چیز برای تو مجازه، حتی چیزی که از نظر من خیانته!
چرت و پرت زیاد گفتم، اما میخوام که منو بفهمی، البته شاید الان سختت باشه و شرایطت جوری نباشه که وقتی برای درک کردن من داشته باشی، اما فکر نکن که منظورم اینه که دوستم نداشته باشی، میخوام که دوست داشتنت واقعی باشه، به اندازهی وسعت، نه بیشتر، سنگ بزرگ برندار، میدونی که اگه بزرگترین و دروغترین رؤیاها رو برام بسازی، من باور میکنم. اما وقتی بفهمم که همش با یه تلنگر واقعیت، فرو ریخته، خورد میشم و اونوقت آواری که روی سرم ریخته، آتیش میشه و خیلی چیزا رو میسوزونه، مثل خیلیاشو که از بین برد و خیلی سخته جبران کردنش.
به اندازهای که دوستم داری بهم بگو و اگرم قابل گفتن نیست، اصلاً نگو، مطمئن باش که دوست داشتن من هیچ نسبتی از دوست داشتن تو نیست، چه بسا روزایی که ازت خیلی دور بودم و از محبتت بی نصیب، اما شعلهی عشقم ، آتشفشان چشمم رو به فوران وامیداشت و بیاختیار کلمات عاشقانه روی زبونم جاری میشد. من، وقتی تو رو دوست دارم، نفس میکشم. پس مطمئن باش که تا زندهام تو هستی.
اما دوست داشته شدن از طرف تو برام مثل مواد مخدر میمونه، نباید بهش عادت کنم، چون معلوم نیست همیشه گیرم بیاد و وقتی نداشته باشمش، بدنم درد میگیره، اعصابم بهم میریزه و اونوقت زمین و زمان جلوی چشمم سیاه میشه، با اینکه هیچوقت معتاد نبودم، ولی چند باری که تو رو ترک کردم، با تمام وجودم درکشون کردم!
نمیدونم در مورد چی بنویسم، این سومین باره که نوشتم و پاک کردم، نمیدونم اصلا بنویسم یا نه، با این اتفاقهایی که اون روز افتاد، حرفهایی که زدی و زدم، بنویسم یا نه!؟ از چی بنویسم؟
نه که چیزی برای نوشتن نداشته باشم، نه، نمیدونم خوباشو بنویسم که دوباره بغضم بگیره و دلم تنگ بشه و دوباره به تو زنگ بزنم، یا از بداش بنویسم و عصبانی بشم و خرابکاری کنم! نمیدونم، گیج شدم، خسته شدم، راه به جایی نمی برم، توی یه دور تسلسل افتادم که با یه سرعت نامحسوس داره از هدف دور میشه، وقتی پشت سرم رو نگاه میکنم، میبینم که چقدر دور شدم، از اون روزا، از اون حس و حال، از اون همه عشق و یکدلی، اصلا نمیدونم عشق بود یا نه، اصلا نمیدونم خوب بود یا نه، اصلا نمیدونم باید تأسف بخورم یا نه، اصلا نمیدونم باید تلاشی برای حفظ باقیموندهاش و برگردوندن قسمت از دست رفتهاش بکنم یا نه،
اصلا هیچی نمیدونم، فقط به طرز عجیبی خستهام، باید بخوابم، یه خواب طولانی، چند ماه، شایدم چند سال، میخوام وقتی بیدار شدم هیچی یادم نیاد...
صبح از رادیو داشت اخبار فوتبال و شروع لیگ برتر پخش میشد. یه احساس بد بهم دست داد!
من از فوتبال متنفر بودم،یعنی اصلاً فوتبال تماشا کردن بنظرم بیهودهترین و حال بهمزنترین پدیدهی عالم بود، توی خونه همیشه با برادرام سر این موضوع مشکل داشتم، اصلاً حاضر نبودم یه لحظه از زندگیمو صرف این کار بکنم،...
تا اینکه دیدم تو سومین یا چهارمین چیز دوستداشتنی زندگیت تیم پرسپولیسه، این یعنی فاجعه، (البته بعداً من شدم سومی و تونستم تا حد زیادی پرسپولیس رو از دور خارج کنم، ولی بهر حال بود...) وقتی تو با آب و تاب فراوون از فوتبال و بازیکنا و مربیا حرف میزدی،نمیتونستم بهت بگم حرف نزن، چون من عاشق این بودم که تو باهام حرف بزنی، حتی در مورد چیزی که نه تنها چیزی ازش سر درنمیآوردم، بلکه متنفر هم بودم. به همین خاطر تصمیم گرفتم منم بشم عشق فوتبال، فکرشو بکن، من مینشستم و فوتبال تماشا میکردم، با گل زدن پرسپولیس بالا میپریدم و با گل خوردنش فحش میدادم، جدول امتیازا رو چک میکردم، برنامهی مسابقاتو دنبال میکردم، حتی با استقلالی ها کل کل میکردم. خودم باورم نمیشد، میتونستم در مورد بازی نظر بدم، البته همهی اینارو از تو یاد می گرفتم و میشه گفت ادای تو رو درمیآوردم، اما لذتش اینجا بود که میتونستم با تو یه عالمه حرف برای گفتن داشته باشم، میتونستم در مورد چیزی حرف بزنم که تو دوستش داشتی، و این منو پیش تو عزیزتر میکرد که کرد، گفتم که، من شدم سوم! یعنی پرسپولیس رفت عقب، دیگه بخاطر پرسپولیس و ورزشگاه رفتن از من نمیزدی، یادته اولین دعوای عاشقانهمون که خیلی رمانتیک بود بخاطر ورزشگاه رفتن تو بود،
خوشحالم که تونستم با عوض کردن سلیقهام تو رو به خودم نزدیکتر کنم، اما بعضی فاصلههایی که بین من و توست با هیچ عوضشدنی پر نمیشه، حالا دیگه تا آخر عمرم نمیتونم نسبت به فوتبال و پرسپولیس بیتفاوت باشم و این یعنی تا آخر عمرم تو باهامی...
اون اوایل یادمه که یه نفر توی زندگیت که نه، توی ذهنت بود که اعصاب منو بدجوری بهم میریخت، هر وقت اسمش میومد تو غیرتی میشدی و وقتی علتش رو می پرسیدم طفره میرفتی، چندین بار تحمل کردم و حس کنجکاوی زنانهی خودمو قورت دادم، تا اینکه بالاخره وقتی تو بهم اطمینان دادی که منو میخوای، اطمینان که نه، اصرار داشتی که منو میخوای، به خودم جرأت دادم و ازت در موردش پرسیدم، میدونی که کیو میگم، خواهر دوستت، آره، گفتی که اونو دوست داشتی و میخواستی که باهاش ازدواج کنی، اما خونوادهات مخالف بودن، فکر کنم همون موقع هم اگه اونا موافقت میکردن، حاضر بودی منو ول کنی و بری سراغ اون، بگذریم، آره گفتی که اونو میخواستی و ...
همون شب بود که دوباره باهات دعوا کردم و بهت گفتم که من و تو به درد هم نمیخوریم، و تو بازم اصرار داشتی که غیر از من حاضر نیستی با هیچکس دیگه زندگی کنی و بازم همون شب قول دادی که به خاطر من تا آخر دنیا میمونی، اما من بهم برخورده بود و حاضر نبودم با کسی که هنوز نسبت به کس دیگهای حتی غیرت هم نشون میداد، ادامه بدم. همون شب ازت خداحافظی کردم و رفتم،
رفتم خونه و خیالم راحت شد که دیگه قرار نیست زندگی تو رو به پای خودم بسوزونم، اما به فردا صبح نرسید، دلتنگی داشت دیوونهام میکرد، فردا صبحش نیومده بودی، نگرانت بودم، صبر کردم، گفتم حتماً بخاطر دلخوریش از من دیرتر میاد (یادته اون وقتا به جز روزهایی که باهم دیر میرفتیم، همیشه از کلهی سحر به شوق هم تو اداره بودیم، افسوس...) خلاصه، تا حدودای 9 صبر کردم، بازم نیومدی، بهت تلفن زدم، گفتی بیرونم و دارم میام، همینکه جوابمو دادی فهمیدم که هنوزم حاضری باهام باشی، اومدی، با یه خانم، کی بود اون؟ گفتی خواهرمه، باور کردم، چون فکرشم نمیکردم که تو کس دیگهای رو بیاری اداره، بردیش کنار خودت نشوندیش، وای که چقدر تحمل کردم تا مثلاً خواهرت بره و تو بتونی راحت با من حرف بزنی، شاید بهتر شد که گفتی خواهرته، وگرنه من دق میکردم اگه میفهمیدم دوست دخترته که برای سوزوندن من آوردیش! وای که تو چقدر به من ظلم کردی، بخاطر این یکی که هرگز نمیبخشمت، مطمئن باش،
اون روز بهم گفتی که شب قبل، وقتی من رفتم، تو هم گلی رو که روز ولنتاین به همراه همین انگشتری که الان دستته، بهت داده بودم، از ماشین پرت کردی بیرون و یکی از این گداهای سر چهارراه اونو برداشته، البته اول گفتی انگشتر رو هم انداختی و اون روز انگشتر قبلیت رو که من خیلی ازش بدم میومد دستت کرده بودی، اما بعد معلوم شد که انگشتر رو دروغ گفته بودی ( مثل خیلی از دروغهای ریز و درشت دیگهات که تا حالا بهم گفتی) !
یادم میاد اون وقتا هر موقع که دعوامون میشد و من میخواستم از ماشین پیاده بشم، تو اجازه نمیدادی و تا منو به خونه نمیرسوندی اجازه نمیدادی که برم، همیشه مطمئن بودم که باهامی، تا آخرش، حتی اگه با تو دعوا کرده باشم، این بهم قوت قلب میداد، کسی رو داشتم که میشد روش حساب کرد،تا آخر دنیا، دیگه خیالم از بابت سختیها و بالا و پایینهای زندگی راحت بود، چون کسی بود که همیشه کنارم بود، اونجور نبود که خوشی منو بخواد و توی ناخوشی رهام کنه، با من بود و این خیلی برام ارزش داشت. هیچوقت نرفتی و ولم نکردی، حتی وقتی هم که میرسیدیم در خونه، اگه هنوز ناراحت بودم، یادته، نگهم میداشتی و نمیگذاشتی پیاده بشم، لباسمو میگرفتی و منو برمیگردوندی، وای که اون لحظه برام قشنگترین لحظهی دنیا بود، حاضر بودم همهی جونمو بدم و تو اون لحظه بمونم، یه نفر بود که منو میخواست و ...، خیلی رویایی بود...، به خاطر اون لحظههای قشنگ هم که بود هیچوقت حاضر نبودم که این عشق رو از دست بدم، میخواستم تا ابد خواستنی باشم، برای کسی که میدونستم منو میخواد،..
تا اینکه...
میدونی اولین باری که بدون من رفتی کی بود؟! یادت مونده؟!
دقیقاً بعد از این که اولین قرارهاشونو برای بدبخت کردن من گذاشته بودن، یعنی میشه گفت موقعی که تو خیالت راحت شده بود که اگه من برم، خیالی نیست، کس دیگهای تو راهه...
بدبختیام از همون وقت شروع شد، که دیگه نه تنها تهدید به رفتن چیزی رو درست نمیکرد که حتی رفتنم هم اثری نداشت، آره، اونقدر امتحان کردم و رفوزه شدم که دیگه جرأت امتحان دادن به خودم ندادم و ترک تحصیل کردم،ترک تحصیل عشق!!!!
یه بار قرار گذاشتیم که خاطراتمون رو بنویسیم، اول قرار شد دوتایی بنویسیم، بعد گفتیم هرکس هرچی تونست بنویسه، بعد باهم یکیش می کنیم، دوباره چون تو گفتی که نوشتنت خوب نیست، تو بگی و من بنویسم، بعدش باز تو گفتی من سختمه، خودت بنویس، قرار شد توی یه دفتر بنویسیم، باز گفتیم دفتر رو کجا قایم کنیم که کسی نبینه، تصمیم گرفتیم وبلاگ درست کنیم، اون موقع نشد، یادمه که اونوقت که تصمیم به ثبت خاطراتمون گرفته بودیم، فقط قند و عسل از خاطره هامون میچکید، از بس که قشنگ و رویایی بودن دلمون میخواست برای بچههامون یادگاری بذاریم، تا اونا بدونن که پدر و مادرشون چقدر عاشق هم بودن...
افسوس، که اون شیرینیها خیلی زود جاشونو با تلخیهایی تلختر از زهر عوض کردن و آرزوی ما برای ثبت خاطراتمون تبدیل شد به یه وبلاگ که البته همینم خودش کلیه! اما بجای ثبت خاطره فقط ابراز احساسات کردیم، که خوب اینم خودش خاطره میشه، همونطور که وقتی من یه روز داشتم آرشیو چند ماه گذشته رو میخوندم فقط اشک میریختم، باورت نمیشه چهطوری گریه میکردم، پشت صفحهی مونیتور قایم شده بودم و زار می زدم، بیشتر شعرها و نوشتهایی که تو برام نوشته بودی حالمو دگرگون میکرد و غصههامو توی گلوم میترکوند.
برای روزهای عاشقی که از دست دادم واقعاً افسوس میخورم، اما باز با خودم میگم اگه قرار بود که تموم بشه، کاش اصلاً نبودن...