شنبه 87 آذر 16 , ساعت 9:57 صبح
با آنکه جان عاشقم بی تو اسیر تب شود
با آنکه روز روشنم دور از تو همچو شب شود مرا رها کن
گر که شبی نباشی دمی برابر من
چشمه خون بجوشد ز دیده تر من مرا رها کن
سیل جنون منم منم تو چشمه سار روشنی
جز به فنا نمی رسی اگر که همره منی مرا رها کن
ای گل در باغ غم چون خاری دامن گیر توام
دل برکن از رویا من خواب بی تعبیر توام
ترکم کن که از دل من خوشحالی کشیده دامن
یک دنیا دردم یک دریا رنجم مجو نشاطی ای گل از قلب غمگینم
عمر من طی شد در تاریکی ها چه حاصل اکنون باشی چراغ بالینم
با دل شکسته ام قصه مگو با غم خود مرا رها کن
دور از عالم توام غمزده در عالم خود مرا رها کن
نوشته شده توسط علی | نظرات دیگران [ نظر]