یکشنبه 87 دی 15 , ساعت 1:40 عصر
سهراب،
گفتی چشمها را باید شست!
شستم ولی...
گفتی جور دیگر باید دید!
دیدم ولی...
گفتی زیر باران باید رفت...
رفتم ولی
او نه چشم های خیس و شسته ام را
و نه نگاه دیگرم را
هیچکدام را ندید
فقط در زیر باران با طعنه ای خندید و گفت:
دیوانه ی باران ندیده....!
نوشته شده توسط علی | نظرات دیگران [ نظر]