چهارشنبه 88 مرداد 7 , ساعت 11:26 صبح
دلم گرفته ...
به اندازه ی تمام لحظه های تنها بودن
به اندازه ی عمق تمنای رها شدن
و به اندازه ی وسعت معنای زنده بودن
دلم تنگ است ...
برای روزهایی که نمی آیند
برای پرندگانی که نمی خوانند
و برای خنده هایی که گریزانند
دلم پریشان است ...
به خاطر درهای بسته
به خاطر یک راز مبهم سربسته
و به خاطر اشتیاقی که به گل نشسته
بغضی است که راه چاره را گم کرده
و چشم هایی که نیاز باریدن را به سرحد اوج رسانده
و انتظار آمدنی که مرا ذره ذره به نابودی کشانده
ولی هنوز هم دلم گرم است ...
به وجود مهربان وجودی که تکیه گاه من و توست
به وجود سراسر جودی که پشت وپناه من و توست
هنوز هم قلبم می تپد ...
به عشق یک لحظه نگاهی که تمام دنیای من و توست
نوشته شده توسط علی | نظرات دیگران [ نظر]