میخوام بنویسم، از زندگیم، از سرگذشتم، از خاطراتم، همراهم بیا و بخون، خوندنیه!
یکی بود، اون یکی نبود
یکی همش دنبال اون یکی بود، خیلی دلش میخواست پیداش کنه و ...
یه روز بعد از یه عالمه راه اشتباه که رفته بود و با سر به سنگ خورده و شکسته داشت با زندگیش کلنجار میرفت، اون یکی رو دید، فکر کرد حتماً اینم اشتباهیه، نکنه باز اینم بیاد و اون یکی نباشه، نکنه...، نه، نباید اجازه میداد که بازم فریب بخوره، داشت همین نهیبا رو به خودش میزد که یکدفعه دید، آره... گرفتار شده بود.
مثل اینکه واقعاً خودش بود، همونطوری که همیشه دنبالش بود، وای که چقدر شیرین بود. شیرین ترین شهد، ...
خودش بود، اون یکی بود. حالا دیگه : یکی بود، اون یکیام بود!
عجب روزگاری بود، همین الانم حاضرم اون مدت کوتاه رو در برابر همهی زندگیم معامله کنم.
دیگه روی زمین نبودم، روی ابرها راه میرفتم، خنکی و نرمی ابرها رو همین الانم میتونم به یاد بیارم. هنوز میتونم چشامو ببندم و برم تا ته اون رویاها...
(ادامه دارد...)