خوش آن شبها که از مستی در این گلشن ندانستم
بهار عشق ما هم عاقبت روزی خزان دارد
وقتی نیستی دلتنگی خفهام میکنه و وقتی که هستی اضطراب و ترس از خیانت، هیچوقت راحت نیستم، اما فکر کنم با دلتنگی ساختن بهتر از تحمل این اضطراب کشنده باشه،
میبینی دنیای من به کجا رسیده، منی که چشمام هر لحظه و هر جا داره دنبال تو میگرده، حتی جاهایی که هیچوقت با من نبودی (البته خیلی کمن، تقریباً ما همه جا با هم بودیم)، نه اینکه تونسته باشم چشمامو از این عادت بندازم، نه ، خودت که میدونی چشام مال توأن، و همیشه به تو وفادارن، اما تصور اینکه وقتی میبینمت هزارتا فکر و خیال دیگه میاد توی ذهنم که نکنه این نگاه عاشق، روی صورت کس دیگهای هم لغزیده باشه، نکنه این دستهای گرم، سردی زندگی کس دیگهای رو از بین برده باشن (یادته اون اوایل دستات سرد بودن، میگفتی سرمای عشقه، خودم گرمشون کردم، با حرارت عشقی که تو بهم دادی)
هزار تا نکنهی دیگه که از بس آزارم دادن الان دیگه حتی اجازه نمیدم از دور و بر دلم رد بشن. که اگه اونا رو به زبون بیارم میدونم که ازم دلگیر میشی، حقم داری، چون اگه به عشقی که تو سینهی تو ایجاد کردم ایمان داشته باشم، هیچوقت نباید از این چیزا بترسم، اما چه کنم که شیطون دست از سر دلم بر نمیداره...
مسیحای جوانمرد من ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است.... ای
دمت گرم سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی در بگشای!