سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بارالها ! ترس از کیفر موعود را روزی ما گردان ...و ما را نزد خود، از توبه کارانی قرار ده که محبّتت را بر آنان مقرّر داشتی و بازگشتشان را به فرمانبری ات پذیرفتی، ای عادل ترین عادلان! [امام سجّاد علیه السلام]
 
سه شنبه 88 مرداد 13 , ساعت 8:20 صبح

یه بار قرار گذاشتیم که خاطراتمون رو بنویسیم، اول قرار شد دوتایی بنویسیم، بعد گفتیم هرکس هرچی تونست بنویسه، بعد باهم یکیش می کنیم، دوباره چون تو گفتی که نوشتنت خوب نیست، تو بگی و من بنویسم، بعدش باز تو گفتی من سختمه، خودت بنویس، قرار شد توی یه دفتر بنویسیم، باز گفتیم دفتر رو کجا قایم کنیم که کسی نبینه، تصمیم گرفتیم وبلاگ درست کنیم، اون موقع نشد، یادمه که اونوقت که تصمیم به ثبت خاطراتمون گرفته بودیم، فقط قند و عسل از خاطره هامون می‌چکید، از بس که قشنگ و رویایی بودن دلمون میخواست برای بچه‌هامون یادگاری بذاریم، تا اونا بدونن که پدر و مادرشون چقدر عاشق هم بودن...
افسوس، که اون شیرینی‌ها خیلی زود جاشونو با تلخی‌هایی تلخ‌تر از زهر عوض کردن و آرزوی ما برای ثبت خاطراتمون تبدیل شد به یه وبلاگ که البته همینم خودش کلیه! اما بجای ثبت خاطره فقط ابراز احساسات کردیم، که خوب اینم خودش خاطره میشه، همونطور که وقتی من یه روز داشتم آرشیو چند ماه گذشته رو می‌خوندم فقط اشک می‌ریختم، باورت نمی‌شه چه‌طوری گریه می‌کردم، پشت صفحه‌ی مونیتور قایم شده بودم و زار می زدم، بیشتر شعرها و نوشتهایی که تو برام نوشته بودی حالمو دگرگون می‌کرد و غصه‌هامو توی گلوم می‌ترکوند.

برای روزهای عاشقی که از دست دادم واقعاً افسوس می‌خورم، اما باز با خودم میگم اگه قرار بود که تموم بشه، کاش اصلاً نبودن...



لیست کل یادداشت های این وبلاگ