سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دوستی که به یقین او را صالح دانسته ای، مبادا که بدگمانی، [نظر] تو را نسبت به او تباه سازد . [امام علی علیه السلام]
 
سه شنبه 88 مرداد 13 , ساعت 11:13 صبح

یادم میاد اون وقتا هر موقع که دعوامون می‌شد و من می‌خواستم از ماشین پیاده بشم، تو اجازه نمی‌دادی و تا منو به خونه نمی‌رسوندی اجازه نمی‌دادی که برم، همیشه مطمئن بودم که باهامی، تا آخرش، حتی اگه با تو دعوا کرده باشم، این بهم قوت قلب میداد، کسی رو داشتم که میشد روش حساب کرد،‌تا آخر دنیا، دیگه خیالم از بابت سختیها و بالا و پایین‌های زندگی راحت بود، چون کسی بود که همیشه کنارم بود، اونجور نبود که خوشی منو بخواد و توی ناخوشی رهام کنه، با من بود و این خیلی برام ارزش داشت. هیچوقت نرفتی و ولم نکردی، حتی وقتی هم که می‌رسیدیم در خونه، اگه هنوز ناراحت بودم، یادته، نگهم میداشتی و نمی‌گذاشتی پیاده بشم، لباسمو می‌گرفتی و منو برمی‌گردوندی،  وای که اون لحظه برام قشنگترین لحظه‌ی دنیا بود، حاضر بودم همه‌ی جونمو بدم و تو اون لحظه بمونم، یه نفر بود که منو می‌خواست و ...، خیلی رویایی بود...، به خاطر اون لحظه‌های قشنگ هم که بود هیچوقت حاضر نبودم که این عشق رو از دست بدم، می‌خواستم تا ابد خواستنی باشم، برای کسی که می‌دونستم منو می‌خواد،..
تا اینکه...
می‌دونی اولین باری که بدون من رفتی کی بود؟‍! یادت مونده؟!
دقیقاً بعد از این که اولین قرارهاشونو برای بدبخت کردن من گذاشته بودن، یعنی میشه گفت موقعی که تو خیالت راحت شده بود که اگه من برم،‌ خیالی نیست، کس دیگه‌ای تو راهه...
بدبختیام از همون وقت شروع شد، که دیگه نه تنها تهدید به رفتن چیزی رو درست نمی‌کرد که حتی رفتنم هم اثری نداشت، آره، اونقدر امتحان کردم و رفوزه شدم که دیگه جرأت امتحان دادن به خودم ندادم و ترک تحصیل کردم،‌ترک تحصیل عشق!!!!



لیست کل یادداشت های این وبلاگ