سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر که براى خدا خشم کرد ، باطل را هر چند سخت بود از پا درآورد . [نهج البلاغه]
 
چهارشنبه 88 مرداد 14 , ساعت 8:24 صبح

اون اوایل یادمه که یه نفر توی زندگیت که نه، توی ذهنت بود که اعصاب منو بدجوری بهم میریخت، هر وقت اسمش میومد تو غیرتی میشدی و وقتی علتش رو می پرسیدم طفره میرفتی، چندین بار تحمل کردم و حس کنجکاوی زنانه‌ی خودمو قورت دادم، تا اینکه بالاخره وقتی تو بهم اطمینان دادی که منو میخوای، اطمینان که نه، اصرار داشتی که منو میخوای، به خودم جرأت دادم و ازت در موردش پرسیدم، میدونی که کیو میگم، خواهر دوستت، آره، گفتی که اونو دوست داشتی و می‌خواستی که باهاش ازدواج کنی، اما خونواده‌ات مخالف بودن، فکر کنم همون موقع هم اگه اونا موافقت می‌کردن، حاضر بودی منو ول کنی و بری سراغ اون، بگذریم، آره گفتی که اونو میخواستی و ...

همون شب بود که دوباره باهات دعوا کردم و بهت گفتم که من و تو به درد هم نمی‌خوریم، و تو بازم اصرار داشتی که غیر از من حاضر نیستی با هیچکس دیگه زندگی کنی و بازم همون شب قول دادی که به خاطر من تا آخر دنیا می‌مونی، اما من بهم برخورده بود و حاضر نبودم با کسی که هنوز نسبت به کس دیگه‌ای حتی غیرت هم نشون میداد، ادامه بدم. همون شب ازت خداحافظی کردم و رفتم،

رفتم خونه و خیالم راحت شد که دیگه قرار نیست زندگی تو رو به پای خودم بسوزونم، اما به فردا صبح نرسید، دلتنگی داشت دیوونه‌ام میکرد، فردا صبحش نیومده بودی، نگرانت بودم، صبر کردم، گفتم حتماً بخاطر دلخوریش از من دیرتر میاد (یادته اون وقتا به جز روزهایی که باهم دیر میرفتیم، همیشه از کله‌ی سحر به شوق هم تو اداره بودیم، افسوس...) خلاصه، تا حدودای 9 صبر کردم، بازم نیومدی، بهت تلفن زدم، گفتی بیرونم و دارم میام، همینکه جوابمو دادی فهمیدم که هنوزم حاضری باهام باشی، اومدی، با یه خانم، کی بود اون؟ گفتی خواهرمه، باور کردم، چون فکرشم نمی‌کردم که تو کس دیگه‌ای رو بیاری اداره، بردیش کنار خودت نشوندیش، وای که چقدر تحمل کردم تا مثلاً خواهرت بره و تو بتونی راحت با من حرف بزنی،‌ شاید بهتر شد که گفتی خواهرته، وگرنه من دق میکردم اگه میفهمیدم دوست دخترته که برای سوزوندن من آوردیش! وای که تو چقدر به من ظلم کردی، بخاطر این یکی که هرگز نمی‌بخشمت، مطمئن باش،

اون روز بهم گفتی که شب قبل، وقتی من رفتم، تو هم گلی رو که روز ولنتاین به همراه همین انگشتری که الان دستته، بهت داده بودم، از ماشین پرت کردی بیرون و یکی از این گداهای سر چهارراه اونو برداشته، البته اول گفتی انگشتر رو هم انداختی و اون روز انگشتر قبلیت رو که من خیلی ازش بدم میومد دستت کرده بودی، اما بعد معلوم شد که انگشتر رو دروغ گفته بودی ( مثل خیلی از دروغهای ریز و درشت دیگه‌ات که تا حالا بهم گفتی) !



لیست کل یادداشت های این وبلاگ