نمیدونم در مورد چی بنویسم، این سومین باره که نوشتم و پاک کردم، نمیدونم اصلا بنویسم یا نه، با این اتفاقهایی که اون روز افتاد، حرفهایی که زدی و زدم، بنویسم یا نه!؟ از چی بنویسم؟
نه که چیزی برای نوشتن نداشته باشم، نه، نمیدونم خوباشو بنویسم که دوباره بغضم بگیره و دلم تنگ بشه و دوباره به تو زنگ بزنم، یا از بداش بنویسم و عصبانی بشم و خرابکاری کنم! نمیدونم، گیج شدم، خسته شدم، راه به جایی نمی برم، توی یه دور تسلسل افتادم که با یه سرعت نامحسوس داره از هدف دور میشه، وقتی پشت سرم رو نگاه میکنم، میبینم که چقدر دور شدم، از اون روزا، از اون حس و حال، از اون همه عشق و یکدلی، اصلا نمیدونم عشق بود یا نه، اصلا نمیدونم خوب بود یا نه، اصلا نمیدونم باید تأسف بخورم یا نه، اصلا نمیدونم باید تلاشی برای حفظ باقیموندهاش و برگردوندن قسمت از دست رفتهاش بکنم یا نه،
اصلا هیچی نمیدونم، فقط به طرز عجیبی خستهام، باید بخوابم، یه خواب طولانی، چند ماه، شایدم چند سال، میخوام وقتی بیدار شدم هیچی یادم نیاد...
شنبه 88 مرداد 17 , ساعت 9:37 صبح
نوشته شده توسط علی | نظرات دیگران [ نظر]