دارم تو ذهنم دنبال یه چیز خوب میگردم که بنویسم، نه که چیز خوبی پیدا نشه، خدا رو شکر ما دوتا بدا رو هم خوب میدونیم، اما چند وقته که خوبا رو بردمشون اون ته ته. وقتی یادشون میفتم، بدنم گر میگیره، چشام برق میزنه، لپام گل میندازه و بیاختیار میخندم، بعد یهو به خودم میام و میبینم تموم شده، همه چیز، چه خوب، چه بد!
کاش میتونستم بسازم، کاش میتونستم مثل یه عاشق واقعی به مقدراتی که معشوق پیش میاره تن بدم و لام تا کام حرف نزنم، اونوقت الان سرمو پیش خودم بالا میگرفتم و توی دلم از اینکه یه عاشق موندم به خودم میبالیدم و ...
اما من یه عاشق واقعی موندم، هنوزم میتونم به خودم ببالم و سرمو بالا نگه دارم، همهی اون لحظههایی که عاشقت بودم به خواستهها و شرایط تو تن دادم و تو و همهی کسان تو رو عزیز داشتم، بخدا که خدا شاهده.
آره، من تو عاشقی کم نگذاشتم، مطمئن باش اگه فقط عاشقت بودم، همه چیز همونطور که تو میخواستی پیش میرفت و هیچ وقت آتیش وجود من زندگی تو رو نمیسوزوند، همهی بدیهایی که تو از من دیدی، بخاطر معشوق بودن من بود، وقتی حس معشوق بودن رو تو گوش من زمزمه میکردی، طاقت از کف میدادم و تمام حس عاشقی تو رو حق خودم میدونستم، و از ترس اینکه مبادا کسی بتونه اونو صاحب بشه، فریاد "انا الحق" میزدم و همه رو به جز خودم ناحق میدونستم؛ آره، من تو عاشقی کم نیاوردم، تو معشوق بودن زیادهروی کردم،
همیشه موقعی که تو ازم دل میکندی و با سردی منو رها میکردی، خیلی راحت با مسئله کنار میومدم و قبول میکردم که نمیشه محبت رو به زور خرید، اونوقت فقط عاشقی میکردم و از ته دل برات آرزوی خوشبختی می کردم، خیلی از نذرهامو که برای خوشبختی و شادی تو شروع کردم، هنوزم دارم ادامه میدم، حتی موقعی که خیلی ازت دلگیرم، و همونا بهم آرامش میدن،
اما وقتی تو باز میومدی و حرف از این میزدی که بدون من نمیتونی زندگی کنی و دلت برام تنگ شده و تنها عشقت من بودم، دوباره حس مطبوع معشوق بودن سراغم میومد و بعد از اینکه با حرفات تمام غمهای دلم رو میشستم و عطر بهاری وجودت رو توی تکتک سلولهای بدنم جاری میکردم، باز دلم می گرفت و یادم میافتاد که خوب، اگه فقط من، پس چرا الان زندگی اینطوریه و باز، جنگ همیشگی شروع میشد، باز آتیش خودخواهی از زبون من شعله میکشید و دل تو رو میسوزوند،
بخدا من اینقدر بد نیستم، بخدا وقتی فقط عاشقتم، همهی چیزای خوب دنیا رو برات میخوام، یعنی همیشه میخوام، حتی وقتی دارم نفرین میکنم، نمیخوام کوچکترین بدی بهت برسه، حتی وقتی آرزوی مرگتو میکنم، میخوام که ...
خیلی دیوونهام، مگه نه؟! تو حرفای منو میفهمی، مگه نه، چون همهی حسهای منو، خودتم درک کردی، اما خودتم قبول داری که شرایط من یه کم سختتره، رقیب من، بعد از من به میدون اومد و اصلاً نباید میومد، البته این وقتیه که معشوقم! اما وقتی که عاشقم همه چیز برای تو مجازه، حتی چیزی که از نظر من خیانته!
چرت و پرت زیاد گفتم، اما میخوام که منو بفهمی، البته شاید الان سختت باشه و شرایطت جوری نباشه که وقتی برای درک کردن من داشته باشی، اما فکر نکن که منظورم اینه که دوستم نداشته باشی، میخوام که دوست داشتنت واقعی باشه، به اندازهی وسعت، نه بیشتر، سنگ بزرگ برندار، میدونی که اگه بزرگترین و دروغترین رؤیاها رو برام بسازی، من باور میکنم. اما وقتی بفهمم که همش با یه تلنگر واقعیت، فرو ریخته، خورد میشم و اونوقت آواری که روی سرم ریخته، آتیش میشه و خیلی چیزا رو میسوزونه، مثل خیلیاشو که از بین برد و خیلی سخته جبران کردنش.
به اندازهای که دوستم داری بهم بگو و اگرم قابل گفتن نیست، اصلاً نگو، مطمئن باش که دوست داشتن من هیچ نسبتی از دوست داشتن تو نیست، چه بسا روزایی که ازت خیلی دور بودم و از محبتت بی نصیب، اما شعلهی عشقم ، آتشفشان چشمم رو به فوران وامیداشت و بیاختیار کلمات عاشقانه روی زبونم جاری میشد. من، وقتی تو رو دوست دارم، نفس میکشم. پس مطمئن باش که تا زندهام تو هستی.
اما دوست داشته شدن از طرف تو برام مثل مواد مخدر میمونه، نباید بهش عادت کنم، چون معلوم نیست همیشه گیرم بیاد و وقتی نداشته باشمش، بدنم درد میگیره، اعصابم بهم میریزه و اونوقت زمین و زمان جلوی چشمم سیاه میشه، با اینکه هیچوقت معتاد نبودم، ولی چند باری که تو رو ترک کردم، با تمام وجودم درکشون کردم!
شنبه 88 مرداد 17 , ساعت 5:53 عصر
نوشته شده توسط علی | نظرات دیگران [ نظر]