شنبه 89 آذر 27 , ساعت 9:26 صبح
در سراپرده تیرگیها
دل به امواج شب می سپارم
می نویسم برای تو ای خوب
هر چه فریاد در سینه دارم
ای مسافر مرا می شناسی
من نهالی ز بستان عشقم
یادگار سپیدار و سروم
قطعه شعری ز دیوان عشقم
از تنم شعر غم می تراود
با نفسهای من بوی خاک است
روزگاریست که این روح سرمست
عاشق یک پرستوی پاک است
آن پرستوی زیبا که یک شب
با سلامی مرا زیرو رو کرد
آمدو لانه گرم خود را
در دل سرد من جستجو کرد
مهربانی که یک لحظه یادم
خواب آرام او را به هم زد
دستهایش همان لحظه با عشق
نامه ی هستیم را رقم زد
آن پرستو تویی ای مسافر
باور مومن لحظه هایم
ای که در قلب پاییز مسموم
از بهاران سرودی برایم
عشق من آری از روشنائیست
تا بلندای احساس گلهاست
از شب غربتش می هراسد
روح این عشق از جنس میناست
می توانی به عشقم بخندی
می توانی بگوئی فریب است
میتوانی نفهمی غمم را
بی تفاوت بگوئی عجیب است
نوشته شده توسط علی | نظرات دیگران [ نظر]