سه شنبه 87 آبان 14 , ساعت 2:16 عصر
من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی؟
یا چه کردم که نگه باز به من مینکنی؟
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان که تو منظور منی!
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
تو همایی و، من خسته? بیچاره، گدای
پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی
تو ـ بدین نعت و صفت ـ گر بخرامی در باغ
باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی!
من بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن
غالبالظن و یقینم که تو بیخم بکنی.
خوان درویش به شیرینی و چربی بخورند
سعدیا! چربزبانی کن و شیرینسخنی!
نوشته شده توسط علی | نظرات دیگران [ نظر]