شنبه 87 آبان 25 , ساعت 3:14 عصر
قبل ترها من مال تو بودم، منتظر نبودی که من بخوامت، قهر نداشتیم، دعوا نداشتیم، همه چیز دنیا مال ما بود،
همهی لحظههاش زیر دست و پای من و تو خودشونو به نام لحظههای عاشقانه ثبت میکردن و دیگه لازم نبود برای اینکه یه لحظه رو مالک بشم این همه ادا و اطوار دربیارم و .... حالا دیگه بشه عادتم! که دیگه لحظههایی رو که به دست میارم نمیدونم چی هستن و برای چی میخوامشون...
فکر میکنم هدفمو گم کردم، دیگه کجا و برای چی دارم نفس میکشم...نمیدونم!
خسته شدم، تو هم همینطور، ولی حتی به خودمم نمیتونم کمکی بکنم، چه برسه به تو،
همیشه فکر میکنم بهترین راه برای تو اینه که حداقل خودتو نجات بدی و بری، ولی باز دلم نمیذاره...
خستهام....
نجاتم بده از این حس تنهایی
نوشته شده توسط علی | نظرات دیگران [ نظر]