سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شتابزدگی را واگذار و در حجّت بیندیش و خود را از پریشان گویی نگاه دار، تا از لغزش ایمن بمانی . [امام علی علیه السلام]
 
سه شنبه 89 آذر 30 , ساعت 2:25 عصر

یک دنیا حرف برای تو دارم ، یک دنیا پر از حرفهای نگفته، یک دنیا پر از بغض‌های نشکفته.
با منی ، هر جا و اینک آمده ام تا مثل همیشه سنگ صبور روزهای دلتنگی‌ام باشی!
دلم به وسعت یک آسمان تیره غمگین است . صدایی نیست ، مأوایی نیست ،
حتی سایبان روزهای دلتنگی نیز دیگر جوابگوی دلتنگی‌هایم نیست.
من آمده‌ام! اینجا ، کنار دلواپسی‌های شبانه‌ات، کنار شعله‌ور شدن
شمع وجودت ،اما نمی دانم چرا دلم آرام نمی گیرد...
دلم گرفته، دلم سخت در سینه گرفته، با تمام وجود تو را می خوانم ؛
از تو چیزی نمی‌خواهم جز دریای بی‌ساحل وجودت را، جز دستهای مهربانت را،
جز نگاه آرامت را که دیرزمانی است در سیل باد بی‌وفای زمانه گم کرده‌ام.
هر شب حضورت را در کلبه خیال خویش می‌آورم، وجودت را با تمام هستی باقیمانده
در نهانخانه قلبم نهان می‌کنم ، چشم‌هایم را باز نمی‌کنم تا شاید بتوانم تصویرت

را بر روی پلک‌های بسته‌ام حک کنم ، اما باز هم جای تو خالی است


دوشنبه 89 آذر 29 , ساعت 9:14 صبح

دست های مهربانت را به من بسپار 

تا ببینی چگونه بر وجودت پیچک های احساس شکوفا میشود

و ترنم باران بهاری در لحظه هایت جاری میشوند ...

اینجا نفس بکش که بهار در دامن تو سبز میشود 

 و تابستان در چشم های تو نقش میبندد

 پاییز در انتظار مهربانی دست های تو

 و زمستان چشم به راه پاکی نفس های توست ...


دوشنبه 89 آذر 29 , ساعت 8:26 صبح

به سینه می روم اگر امر به رفتنم  کنی
حرف نمی زنم اگر حکم به مردنم کنی

تویی همان که بی چرا دلم اجابتش کند
چون وچرا نمی کنم خسته اگر تنم کنی

تمام اختیار من در اختیار چشم توست
آینه می شوم اگر، نظر به آهـــنم کنی

تو هرچه می‌زنی بزن به قلب من کنایه‌ای
ناله نمی‌کنــــم اگر خنده به شیونم کنی

اگرچه باغ قلب من تشـــنه‌ی نوبهار بود
سبز شوم اگر خزان راهی گلشـــنم کنی

به جای نقش روی تو رنج کشــــیده این دلم
چه می‌شود تو یک نظر به این شکـستنم کنی

همیشه دشمن دلم سکوت سرد سایه هاست
کاش تو نور و روشنی نصیب دشـــمنم کنی


شنبه 89 آذر 27 , ساعت 9:26 صبح

در سراپرده تیرگیها 
دل به امواج شب می سپارم
می نویسم برای تو ای خوب
هر چه فریاد در سینه دارم

ای مسافر مرا می شناسی
من نهالی ز بستان عشقم
یادگار سپیدار و سروم
قطعه شعری ز دیوان عشقم

از تنم شعر غم می تراود
با نفسهای من بوی خاک است
روزگاریست که این روح سرمست
عاشق یک پرستوی پاک است

آن پرستوی زیبا که یک شب
با سلامی مرا زیرو رو کرد
آمدو لانه گرم خود را
در دل سرد من جستجو کرد
مهربانی که یک لحظه یادم
خواب آرام او را به هم زد
دستهایش همان لحظه با عشق
نامه ی هستیم را رقم زد

آن پرستو تویی ای مسافر
باور مومن لحظه هایم
ای که در قلب پاییز مسموم
از بهاران سرودی برایم

عشق من آری از روشنائیست
تا بلندای احساس گلهاست
از شب غربتش می هراسد
روح این عشق از جنس میناست

می توانی به عشقم بخندی
می توانی بگوئی فریب است
میتوانی نفهمی غمم را
بی تفاوت بگوئی عجیب است


شنبه 89 آذر 27 , ساعت 8:58 صبح

چوشب به راه تو ماندم که ماه من باشی

چراغ خلوت این عاشق کهن باشی

به سان سبزه پریشان ِسرگذشتِ شبم

نیامدی تو که مهتابِ این چمن باشی

تو یار خواجه نگشتی به صد هنر ،هیهات

که بر مرادِ دل بی قرار من باشی

تو را به آینه داران چه التفات بُوَد

چنین که شیفته حسنٍ خویشتن باشی

دلم زنازکی خود شکست در غم عشق

وگرنه از تو نیاید ،که دلشکن باشی

وصال آن لب شیرین ، به خسروان دادند

تو را نصیب همین بس ، که کوهکن باشی

زچاه غصه رهایت نباشدت،هر چند

به حسن یوسف وتدبیرتهمتن باشی

خموش سایه که فریاد بلبل از خامی ست

چو شمع سوخته آن به ، که بی سخن باشی


دوشنبه 89 آذر 22 , ساعت 2:5 عصر

بوی خوش تـــــــــــــو هر که ز باد صبا شنید
از یــــــــــــــــــــــــار آشنا سخن آشنا شنید
ای شـــــــــاه حسن چشم به حال گدا فکن  
کاین گوش بس حکایت شاه و گــــــدا شنید
یا رب کجاست محـــــــــــرم رازی که یک زمان  
دل شرح آن دهد که چه گفت و چــه‌ها شنید
اینش سزا نبود دل حــــــــــــــــــــــق گزار من  
کز غمــگسار خود سخــــــــــــن ناسزا شنید
محـــــــــــروم اگر شدم ز سر کوی او چه شد  
از گلشن زمانه که بوی وفــــــــــــــــــــا شنید
ساقــــــــــــــی بیا که عشق ندا می‌کند بلند  
کان کس که گفت قصه ما هم ز مـــــــا شنید
ما می به بانگ چنگ نه امــــــــــروز می‌کشیم  
بس دور شد که گنبد چرخ این صـــــــدا شنید
حافظ وظیــفه تو دعـــــــــــا گفتن است و بس  
دربنــــــــــــــــــد آن مباش که نشنید یا شنید


دوشنبه 89 آذر 22 , ساعت 9:7 صبح

 دل ما هرچــــــــه کشید از تو کشید
 هر چــــه از هر که شنید از تو شنید

غنچه از راز تـــــــــــــــو بو برد شکفت
گــــــــــــــــل گریبان به هوای تو درید

 مـــــــــــــــــــوج اگر دعوی دریــــــا دارد 
گردن نــــــاز به نام تــــــــــــــــو کشید


  روشـــــــــــن از روی تو چشم و دل روز  
صــــــــبح از نــــــام تــــو دم زد که دمید


پنج شنبه 89 آذر 18 , ساعت 4:49 عصر

کاش تو هم مینوشتی...

مثل اونوقتا که نبودم


سه شنبه 89 آذر 16 , ساعت 2:19 عصر

  ?عاشقی جرم قشنگی ست?

   ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم
چند وقت است که هر شب به تو می اندیشم
به تو آری ، به تو یعنی به همان منظر دور
به همان سبز صمیمی ، به همان باغ بلور
به همان سایه ، همان وهم ، همان تصویری
که سراغش ز غزلهای خودم می گیری
به همان زل زدن از فاصله دور به هم
یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم
به تبسم ، به تکلم ، به دلارایی تو
به خموشی ، به تماشا ، به شکیبایی تو
به نفس های تو در سایه سنگین سکوت
به سخنهای تو با لهجه شیرین سکوت
شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسی ورد زبانم شده است
در من انگار کسی در پی انکار من است 
 یک نفر مثل خودم ، عاشق دیدار من است
یک نفر ساده ، چنان ساده که از سادگی اش
می شود یک شبه پی برد به دلدادگی اش
آه ای خواب گران سنگ سبکبار شده
بر سر روح من افتاده و آوار شده 
  در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم ، تشنه دیدار من است
یک نفر سبز ، چنان سبز که از سرسبزیش
می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش
رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است 
  اول اسم کسی ورد زبانم شده است
آی بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست
راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟
اگر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست
پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکیست؟ 
 حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش
عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش
آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود
آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود
اینک از پشت دل آینه پیدا شده است 
 و تماشاگه این خیل تماشا شده است
آن الفبای دبستانی دلخواه تویی
عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی


دوشنبه 89 آذر 15 , ساعت 8:18 صبح

کاش می دانستی 
بعداز آن دعوت زیبا به ملاقات خودت/من چه حالی بودم!
خبر دعوت دیدارت چونکه از راه رسید/پلک دل باز پرید
من سراسیمه به دل بانگ زدم:آفرین قلب صبور/زود برخیز عزیز/جامه تنگ در آر
وسراپا به سپیدی تو درآ.
وبه چشمم گفتم:باورت می شود ای چشم به ره مانده خیس؟
که پس از این همه مدت ز تو دعوت شده است!
چشم خندید و به اشک گفت برو/بعداز این دعوت زیبا به ملاقات نگاه.
و به دستان رهایم گفتم:کف بر هم بزنید/هر چه غم بود گذشت.
دیگر اندیشه لرزش به خود راه مده!/وقت ان است که آن دست محبت ز تو یادی بکند
 
خاطرم راگفتم:زودتر راه بیفت/هر چه باشد بلد راه تویی.
ما که یک عمر در این خانه نشستیم تو تنها رفتی
بغض در راه گلو گفت:مرحمت کم نشود/گوییا بامن بنشسته دگر کاری نیست.
جای ماندن چو دگر نیست از این جا بروم
پنجه از مو بدرآورده به آن شانه زدم
و به لبها گفتم:
خنده ات را بردار/
دست در دست تبسم بگذار

و نبینم دیگر/
که تو برچیده و خاموش به کنجی باشی
 
مژده دادم به نگاهم گفتم:نذر دیدار قبول افتادست 

 ومبارک بادت/
وصل تو با برق نگاه
 
و تپش های دلم را گفتم:اندکی آهسته/آبرویم نبری/ 
پایکوبی ز چه برپا کردی
نفسم را گفتم:جان من تو دگر بند نیا

 اشک شوقی آمد

تاری جام دو چشمم بگرفت/و به پلکم فرمود:
 همچو دستمال حریر بنشان برق نگاه

پای در راه شدم
 
دل به عقلم می گفت: من نگفتم به تو آخر که سحر خواهد شد
 هی تو اندیشیدی که چه باید بکنی

 
من به تو می گفتم: او مرا خواهد خواند/ و مرا خواهد دید
 
عقل به آرامی گفت: من چه می دانستم/من گمان می کردم

 دیدنش ممکن نیست/
و نمی دانستم
بین من با دل او صحبت صد پیوند است
 سینه فریاد:
حرف از غصه و اندیشه بس است/به ملاقات بیندیش و نشاط
 آخر ای پای عزیز/
قدمت را قربان/تندتر راه برو/ طاقتم طاق شده
 
چشمم برق می زد /اشک بر گونه نوازش می کرد/ لب به لبخند تبسم میکرد/دست بر هم میخورد  

 
مرغ قلبم با شوق سر به دیوار قفس می کوبید
 
عقل شرمنده به آرامی گفت:
راه را گم نکنید
 خاطرم خنده به لب گفت نترس/
نگران هیچ مباش

 
سفر منزل دوست کار هر روز من است
 عقل پرسید :
 دست خالی که بد است/
کاشکی...
 سینه خندید و بگفت:دست خالی ز چه روی!؟

 
این همه هدیه کجا چیزی نیست!
 چشم را گریه شوق

قلب را عشق بزرگ

 روح را شوق وصال

 لب پر از ذکر حبیب

خاطر آکنده یاد


   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ