خداحافظ مگو بامن مرو ای روح از جانم
در این دنیای عاشق کش تو هستی جان وجانانم
نهال خاطراتم را به دیده آب می دادم
گل یاد تو می روئید در رویای گلدانم
وگاهی بغض می کردم ز چشمم ژاله می بارید
زمان آبستن غم بود از پاییز چشمانم
پس ازتو آسمان بر دوش من آوار می گردد
ومی گیرم زاندوهت سرم را در گریبانت
بیا وبر دل سردم بیفشان نور عشقت را
که من بی روی تو هرگز در این وادی نمی مانم
ببین تندیس عشقم را که از فرجام می لرزد
نگیری گر تو دستم را زهم پاشیده می مانم
بمان با دست سرشارت غبار آینه بزدا
که ابر شوق چشمم را به پای تو ببارانم
تمنایم همه اینست ای تصویر رویایی
برای خواهش اشکم بمان در قاب چشمانم!
گرچه نزدیکی ولی دوری زمن
گرچه روحی تو ولی دوری زتن
گرچه می خواهی تو را بر تن کنم
جامه ای لیکن نه همچون پیرهن
گرچه تو مست و خرابم کرده ای
خود بیا بر پیکرم حد را بزن
گرچه جان دارم ز هجرت همچو شمع
باز شور عشق تو دادی به من
گرچه ویران کرده ای قلب مرا
لیک پور نوراست این بیت الحزن
گرچه می خواهم که فریادت کنم
مهر خاموشی ست بر لبهای من!
به شرجی ترین سایه می آرمت
ببین با کدام آیه می آرمت
غزل مهربانتر شده مهربان
به جان خودم دوست می دارمت!
تورا گم کرده ام امروز ...
وحالا لحظه های من ...
گرفتار سکوتی سرد وسنگینند...
وچشمانم که تا دیروز به عشقت می درخشیدند ...
نمی دانی چه غمگینند!!!
چراغ روشن شب بود، برایم چشم های تو
نمی دانم چه خواهد شد
پر از دلشوره ام...
بی تاب ودلگیرم...
کجا ماندی که من بی تو هزاران بار،در هر لحظه می میرم...
شب است و نام تو را عارفانه میخوانم
ببین که شعر تو را بی بهانه میخوانم
شب است و مرغ شب و ذکر حمد ایزد پاک
و من که ذکر تو را جاودانه میخوانم
به کلبه دل من عاشقانه کن گذری
که من همیشه تو را ، عاشقانه میخوانم
جوانه میشکفد دردلم به عشق وصال
و من ، دوباره تو را چون جوانه میخوانم
أسیر موج دعایم ، کسی نمیداند
که زیر موج ، غزل از کرانه میخوانم
در این غروب غم انگیز ، همدم من باش
ببین که شعر تو را ، بی بهانه میخوانم!
کاش بر ساحل رودی خاموش
عطر مرموز گیاهی بودم
چو بر آنجا گذرت می افتاد
به سرا پای تو لب می سودم
کاش چون نای شبان می خواندم
بنوای دل دیوانه تو
خفته بر هودج مواج نسیم
میگذشتم ز در خانه تو
کاش چون پرتو خورشید بهار
سحر از پنجره می تابیدم
از پس پرده لرزان حریر
رنگ چشمان ترا میدیدم
کاش در بزم فروزنده تو
خنده جام شرابی بودم
کاش در نیمه شبی درد آلود
سستی و مستی خوابی بودم
کاش چون آینه روشن میشد
دلم از نقش تو و خنده تو
صبحگاهان به تنم می لغزید
گرمی دست نوازنده تو
کاش چون برگ خزان رقص مرا
نیمه شب ماه تماشا میکرد
در دل باغچه خانه تو
شور من ...ولوله برپا میکرد
کاش چون یاد دل انگیز زنی
می خزیدم به دلت پر تشویش
ناگهان چشم ترا میدیدم
خیره بر جلوه زیبایی خویش
کاش در بستر تنهایی تو
پیکرم شمع گنه می افروخت
ریشه زهد تو و حسرت من
زین گنه کاری شیرین می سوخت
کاش از شاخه سر سبز حیات
گل اندوه مرا میچیدی
کاش در شعر من ای مایه عمر
شعله راز مرا میدیدی.
مثل همیشه،
تو پیروز شدی و
مثل همیشه
من باختم!
نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام میکشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطر ها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها ز ابرها بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها
به راه پر ستاره می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان به بیکران به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لالای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو میدمی و آفتاب می شود ...
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم
سکوت را فراموش می کردی
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم
چشمهایم را می شستی
اشکهایم را با دستان عاشقت به باد می دادی
اگرمی دانستی چقدر دوستت دارم
نگاهت را تا ابد به من می دوختی
تا من بر سکوت نگاه تو
رازهای یک عشق زمینی را با خود به عرش خداوند ببرم
ای کاش می دانستی چقدر دوستت دارم
اگر می دانستی چقدر دوستت دارم هرگز قلبم را نمی شکستی
اگر چه خانه ی شیطان شایسته ویرانی ست
اگر می دانستی چقدر دوستت دارم
لحظه ای مرا نمی آزردی
که این غربیه تنها،جز نگاه معصومت
پنجره ای برای زیستن ندارد
وجز عشق،بها نه ای
ای کاش می دانستی !