یارب مباد کز پا جا نان من بیفتد
درد و بلای او کاش بر جان من بیفتد
من گر ز پا بیفتم درمان درد من اوست
درد آن بود که از پا درمان من بیفتد
من خود به سر ندارم دیگر هوای سامان
گردون کجا به فکر سامان من بیفتد
کاش میدیدم چیست؟
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است
آه وقتی که تو
لبخند نگاهت را
میتابانی
بال مژگان بلندت را میخوابانی
آه، وقتی که تو چشمانت
آن جام لبالب از جاندارو را
سوی
این تشنهی جان سوخته میگردانی
موج موسیقی عشق
از دلم میگذرد.
روح گلرنگ شراب
در تنم میگردد
دست ویرانگر شوق
پرپرم میکند ای
غنچهی رنگین!
پرپر!
من در آن لحظه
که چشم تو به من مینگرد
برگ خشکیدهی ایمان را
در پنجهی باد
رقص شیطانی خواهش را
در آتش سبز!
نور پنهانی بخشش را
در چشمهی مهر
اهتزاز ابدیت را میبینم.
بیش از این سوی نگاهت نتوانم نگریست
اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست
کاش میگفتی چیست؟
آنچه از چشم تو، تا عمق وجودم جاریاست !
هنوز نمی دانم
چگونه از این لحظه ها گذشتی
و زمین را پیمودی
و به قلبم بخشیدی
بهار را...
هنوز نمی دانم
چگونه آرام عبور کردی از من
و رد پای روحت بر جسمم باقی ماند
و تو راه را...
انگار هوس چیدن سیبی
تو را کشاند
به خراشیدن قلبم
که سال ها
در انتهای انبار چوبی ذهن
حتی نداشت هوا را...
یا جستجوی لیوانی نور
تو را کشاند به تاریکی درون من
تا روشن سازی
اتاقک آبی قلبم را
صدا کن مرا...
معاشران گره از زلف یار باز کنید شبی خوش است بدین قصه اش دراز کنید
حضور خلوت انس است و دوستان جمعند و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید
رباب و چنگ به بانگ بلند می گویند که گوش هوش به پیغام اهل راز کنید
به جان دوست که غم پرده بر شما ندرد گر اعتماد بر الطاف کارساز کنید
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است چو یار ناز نماید شما نیاز کنید
نخست موعظه پیر صحبت این حرف است که از مصاحب ناجنس احتراز کنید
هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق بر او نمرده به فتوای من نماز کنید
وگر طلب کند انعامی از شما حافظ حوالتش به لب یار دلنواز کنید
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را با دستهای روشن تو میتوان گشود
بیا گناه ندارد به هم نگاه کنیم
و تازه داشته باشد بیا گناه کنیم
نگاه و بوسه و لبخند اگر گناه بوَد
بیا که نامه اعمال خود سیاه کنیم
بیا به نیم نگاهی و خنده ای و لبی
تمام آخرت خویش را تباه کنیم
به شور و شادی و شوق و شراره تن بدهیم
و بار کوه غم از شور عشق کاه کنیم
و زنده زنده در آغوش هم کباب شویم
و خنده، ...به فرهنگ مرده خواه کنیم
گناه ، نقطه آغاز عاشقی است، بیا
که شاید از سر این نقطه عزم راه کنیم
اگربه خاطر هم عاشقانه بر خیزیم
نمی رسیم به جایی که اشتباه کنیم
برای سرخوشی لحظه هات هم که شده
ایستاده ام
تنها
پشت میله های خاطرات دیروز
این جا
انگشت هایم را می شمارم
یک
دو
سه......
ودست های تو در هم فرو رفته اند
تو
غزل را مشت مشت به حراج گذاشتی
که مهربا نی ات را ثابت کنی
ولی...
ولی نفهمیدی که من
آن سوی خیابان
انتظارت را می کشم
تو بی وقفه فریاد کشیدی...
ومن
دیگر آزارت نمی دهم
زین پس
قصه هایم را برای هیچ کس تعریف نمی کنم
مطمئن باش...
هنوز هم قافیه را به چشمان تو
می بازم
مطمئن باش!
به تو ای دوست سلام
دل صافت نفس سرد مرا آتش زد،
کام تو نوش و دلت گلگون باد،
بهل از خویش بگویم که مرا بشناسی:
روزگاریست که هم صحبت من تنهائی است،
یار دیرینه ی من درد و غم رسوائی است،
عقل و هوشم همه مدهوش وجودی نیکوست،
ولی افسوس که روحم به تنم زندانی است،
چه کنم با غم خویش؟
که گهی بغض دلم می ترکد،
دل تنگم ز عطش می سوزد،
شانه ای می خواهم
که بگذارم سر خود بر رویش
و کنم گریه که شاید کمی آرام شوم،
ولی افسوس که نیست!
کاش می شد که من از عشق حذر می کردم
یا که این زندگی سوخته سر می کردم،
ای که قلبم بشکستی و دلم بربودی!
ز چه رو این دل بشکسته به غم آلودی؟
من غافل که به تو هیچ جفا ننمودم،
بکن آگه که کدامین ره کج پیمودم؟
ای فلک ننگ به تو
خنجرت از پشت زدی،
به کدامین گنه آخر تو به من مشت زدی؟
کاش می شد که زمین جسم مرا می بلعید،
کاش این دهر دورو
بخت مرا برمی چید،
آه ای دوست!
که دیگر رمقی در من نیست،
تو بگو
داغ تر از آتش غم دیگر چیست؟
من که خاکسترم اکنون و نماندم آتش
دیگر ای باد صبا!
دست ز بختم بردار
خبر از یار نیار
دل من خاک شد و دوش به بادش دادم
مگر این غم ز سرم دور شود
ولی افسوس نشد،
ولی افسوس نشد...