در خزان عمرم ای عشق تازه
نغمه هات به گوشم نوای سازه
با نگاه اول بر جان نشستی
کاش دل بیچاره ام این بار نبازه
زیر آوار زمانه خسته بودم
دل به هر چه پیش آید بسته بودم
نور امیدم شدی بر جان دمیدی
وه چه خوب آخر به فریادم رسیدی
شبهای تنهایی به امیدت سحر شد
شب و روز بهار و پاییزم هدر شد
حالا که یافتم تو را باید بدانی
تا هستی و هستم کنار من بمانی
ای نیاز با تو بودن خواهش من
ای دلیل بودن و آرامش من
ای پرواز من و اندیشه هایم
بی تو بودن مایه فرسایش من
جانمی ایمانمی، مرا تو در من آفریدی
زود تر می آمدی حالا چرا از ره رسیدی
شعله شو، آتش بشو، یک سر بسوزان خاطراتم
همسفر بر من برس افتاده ای در زیر پاتم
گر تو گرفتارم کنی,من با گرفتاری خوشم
گر خوار چون خارم کنی, ای گل بدان خواری خوشم
والاترین گوهر تویی, داروی جان پرور تویی
درمان دردم گر تویی, در کنج بیماری خوشم
آید گرم غم جان به لب, کی آیدم افغان به لب
با هر چه خواهد یار من, در عالم یاری خوشم
ای بهترین غمخوار دل, ای محرم اسرار دل
خواهی اگر آزار دل, با آن دل آزاری خوشم
روزی اگر کامم دِهی, یا آن که دشنامم دِهی
با این خوشم،با آن خوشم, با هر چه خوش داری خوشم
تا گشته ام یار تو من, از جان برم بار تو من
عشق است اگر بار گَران, با این گَران باری خوشم
شاد و خوشم با این و آن, آری خوشم، آری خوشم
خواب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابیم
که در آن دولت خاموشیهاست
من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی که به من می گوید :
”گر چه شب تاریک است
دل قوی دار ، سحر نزدیک است “
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند
مهر در صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چیند
آسمانها آبی
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در آینه ی صبح تو را می بیند
از گریبان تو صبح صادق
می گشاید پر و بال
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری
نه
از آن پاکتری
تو بهاری ؟
نه
بهاران از توست
از تو می گیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو
سبزی چشم تو
دریای خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
در من این سبزی هذیان از توست
زندگی از تو و
مرگم از توست
سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و دراین راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم
آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا
من با تو می نویسم و می خوانم
من با تو راه میروم و حرف می زنم
و ز شوق این محال:
که دستم به دست توست
من جای راه رفتن پرواز می کنم !
آن لحظه ها که مات در انزوای خویش
یا در میان جمع
خاموش می نشینم
موسیقی نگاه تو را گوش می دهم
گاهی میان مردم ، در ازدحام شهر
غیر از تو هرچه هست را فراموش می کنم!
چه رازی در اعماق چشمت نهفته
چه کس با شب از چشم تو قصه گفته
که من چون شهابی که مثل حبابی
چنین در هوایت رها شده ام فنا شده ام
کدامین پرنده در این صبح روشن
ز من گفته با تو، ز تو گفته با من
که من مثل ستاره که مثل شراره
چنین در هوایت رها شده ام
بهار دل من قرار دل من
به گوشه غم صفای تو بود
به خلوت شب نوای تو بود
تو نور خدایی، کجایی؟ کجایی؟
نوید رهایی ،به گوش دلم صدای تو بود
ستاره شمردم ز پنجره ای مه
مگر که درآیی تو یک شب از این ره به خانه من
به دریا سپردم به خاطر تو جان
مگر که بگیری ز موج و ز طوفان نشانه من
نوای رسایت ، صدای رهایت ،
به کوچه شب کشیده مرا
بیا که جان غمینی
دوباره به لب رسیده مرا
ز رنج زمانه رهایم کن ای دوست
شبی عاشقانه صدایم کن ای دوست
دل من میل تو دارد,چه بجوئی چه نجوئی
دیده ام جای تو باشد , چه بمانی چه نمانی
من که بیمار تو هستم, چه بپرسی ,چه نپرسی
جان به راه تو سپارم , چه ندانی چه بدانی
می توانی به همه عمر دلم را بفریبی , ور بکوشی ز دل من بگریزی , نتوانی
دل من سوی تو آید , بزنی یا بپذیری
بوسه ات جان بفزاید , بدهی یا بستانی
جانی از بهر تو دارم , چه بخواهی چه نخواهی
شعرم آهنگ تو دارد چه بخوانی چه نخوانی
تا همیشه دوست دارمت...
و این حس تند عاشقانه ی من است
این نیاز فطری پرستش است ،
میل تا همیشه با تو بودن است .
روبروی من بایست قبله ام !
دوست دارم این نماز شوق را
این غروب ساعت عروج من ،
این غروب لحظه ی رسیدن است
شمع روزهای عمر خویش را ،
نذر کرده ام برای ماندنت
هیچ ترسم از شب سیاه نیست،
چلچراغ عشق تو که روشن است
قطره قطره چشم ، سیل می شود،
غرق می شوم در این هجوم تند
دره دره می رسم به دشت ها ،
می رسم به بسترت که گلشن است
پشت سر شبی غلیظ و روبرو
ابتدای روشنای آفتاب
آفتاب می شوم ...
ومی درم این لباس تیره را که برتن است
پاره می کنم هزار بند را ،
روح می شوم بریده از قفس
خوب از خودم رها که می شوم،
می رسم به تو، تویی که در من است
سالها گذشته است و با منی ...
سالیان سال هم که بگذرد،
باز دوست دارمت ...
و این همان حس تند عاشقانه ی من است
بابت چیزی که به خاطرش ازم دلگیری، معذرت میخوام،
من طاقت عاشق نبودن تو رو ندارم،
من تشنه ی دوست داشتن توام،
دوستم داشته باش.
وی درد تو بی شماره از عشق بگو
امید رهایی ام از این دریا نیست
ای پهنه ی بی کناره از عشق بگو
تاشب پره ها باز ملامت نکنند
با این شب بی ستاره از عشق بگو
کاش میدانستم ... به چه می اندیشی ؟؟؟
که چنین گاه به گاه
میسرانی بر چشم.... غزل داغ نگاه !
می سرایی از لب.....شعر مستانه آه !
راز زیبایی مژگان سیاه
در همین قطره لغزنده غم ....پنهان است !
و سرودن از تو
با صراحت ! بی ترس ! .... باز هم کتمان است !
کاش میدانستم ... به چه می اندیشی ؟؟؟
رنج اندوه کدامین خواهش
نقش لبخند لبت را برده ؟؟؟
نغمه زرد کدامین پاییز ...
غنچه قلب تو را پژمرده ؟؟؟؟
کاش میدانستی .... به چه می اندیشم ؟
که چنین مبهوتم ....
من فقط جرعه ای از مهر تو را نوشیدم !!!
با تو ای ترجمه عشق "خدا" را دیدم !!!
آه ای میکده ام !!!
گاه بیداری را
از من و بیخبری هیچ مخواه !
که من از مستی خود هشیارم !
کاش میدانستی ... به چه می اندیشم !!!
کاش میدانستی!!!!
کاش ...