لبخند چشم تو
تنها دلیل من که خدا هست و این جهان زیباست
وین حیات عزیز و گرانبها ست
لبخند چشم توست
هرچند با تبسم شیرینت آنچنان از خویش میروم که نمیبینمش درست
لبخند چشم تو در چشم من وجود خدا را آواز میدهد
درجسم من تمامی روح حیات را پرواز میدهد
جان مرا که دوریت از من گرفته است
شیرین و خوش دوباره به من باز میدهد
گفته بودم تو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم، غمم از دل برود چون تو بیایی
عزیز دل نازنینم، خداکنه خدا طعم آرامش زندگی با تو رو بهم بچشونه!
در زیــر ســــــــایه روشــن مهتـــــاب نیلرنگ
در چـــــارســـوق گنبــــد دوار هفت رنــــــگ
در ســـــایه ســـار دنج درختـــــــان پرغــــرور
در زیــر روشــنایی خورشیـد و عشـــق و نور
هر جا که مـی روم همه جا گفتــگوی توست
دل سرخوش از خیال تو و عطر و بوی توست
هر لحــــظه ای به یاد تـــو و مهــــر تــو قرین
جـــان با تو آشنــــــا و دلــــت با دلــم عجـین
تــــــو ذوق کــــــودکانـه پـــــــــرواز در منــی
تـــــو شـــــــوق عاشقــــــــانه آواز در منــی
بــس روزهــــا حـــــکایت دل با تـــــو گفته ام
بسیـــــــار شب که از غــم عشقت نخفته ام
با تـــــو طراوت و غــزل و یاس و شبنم است
بــــی تــــــو هوای کوچه ما غرق ماتم است
در لحــــــــظه های بی کسی و درد، مأمنی
یـــــــادآور قشنــــــــــگترین لحظــــه منی...
حتا آفتاب هم که بر پوستت بگذرد
من می سوزم
پاییز از حوالی حوصلهات که بگذرد
من زرد می شوم
روسری زردت که از کوچه عبور میکند
عاشق می شوم
و تا کفش های رفتنت جفت می شوند
غریب میمانم
و تنها وقتی گریه ای گمان نمی برم در تو
من سبز میمانم...
که نیلوفرانه دوستت می دارم
نه ماننده مردمانی که دوست داشتن را
به عادتی که ارث بردهاند
با طعم غریزه نشخوار می کنند
من درست مثل خودم
هنوز و همیشه دوستت می دارم.
درک تنهایی و دلتنگی ام
یک دنیا صبر می خواست و مهر
و تو چه با سخاوت هر دو را در برداشتی
ای معنی سبز تمام کلام ناگفته ام
تو را تا آن هنگام که نفسی در کنج سینه باشد
با همه وجود و با دستان خالیم
به خاطر خواهم داشت ...
آسمان هم مهربانی نگاهت را وام گرفته
در ترنم باران و نم اشکت چه پاکی نهاده
اما دیدگان این همیشه غصه دار باران چشمان تو را هرگز تاب ندارد
پس با دستانت مهربانی زدودن اشکها را برایم به ضیافت بخوان
تا بگویم با این لبهای ترک خورده از عطش عشق
تو را تا آن هنگام که جانی در بدن باشد
به خاطر خواهم !
"وای باران بارن!!
شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست!"
ای عزیز من
بی تو چه سخت است
که من
جز کلمات چاره ای ندارم
هر چند عزیزی چون تو دارم و غمی ندارم
پس با تو بودن را
با نگارش چهره ات به هم آمیخته
و به تو از تو مینویسم:
با تو
همه رنگهای این سرزمین را آشنا میبینم
با تو
آهوان این صحرا همبازی منند
با تو
کوهها حامیان وفادار خاندان منند
با تو
من با بهار میرویم
با تو
من
عشق را
شوق را
زندگی را
و مهربانی پاک خداوند را مینوشم
با تو
من در غربت این صحرا
در سکوت این آسمان
و در تنهایی این بی کسی
غرق شور و شوقم
با تو
درختان برادران و گل ها خواهران منند
با تو
من در عطر یاسها پخش میشوم
با تو..............
عزیزم ، نفسم ، دلم خیلی برات تنگ شده . خیلی دوست دارم . بی تو نمیتونم زندگی کنم . دوستم داشته باش همیشه .
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا
زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی...
من آویزانم
از تنها ریسمان هزار گره خورده ی اعتمادم
و چیزی دارد آرام آرام
در لایه های ذهنم نفوذ میکند
ومانند
موریانه ای
ذرات هستی ام را می کاهد
ای مهربان تر از برگ در بوسههای باران بیداری ستاره ، در چشم جویباران
آیینه ی نگاهت؛ پیوند صبح و ساحل لبخندِ گاه گاهت ؛ صبح ِ ستاره باران
بازآ که در هوایت ، خاموشی جنونم فریادها بر انگیخت از سنگ ِ کوهساران
ای جویبار ِ جاری، زین سایه برگ مگریز کاین گونه فرصت از کف ، دادند بی شماران
گفتی : «به روزگاری مهری نشسته بر دل!» بیرون نمیتوان کرد، حتی به روزگاران
بیگانگی ز حد رفت، ای آشنا مپرهیز زین عاشق پشیمان، سرخیل شرمساران
پیش از من و تو بسیار ، بودند و نقش بستند دیوار ِ زندگی را زین گونه یادگاران
وین نغمه ی محبت بعد از من و تو ماند تا در زمانه باقیست آواز ِ باد و باران