تو را نمی بخشم!
دامن رها کرده به دستان هرزه باد!
زنجیر ثانیه ها ز گردابهای سیاهی نجاتت نخواهد داد.
دامن زند به شعله های آتش حضور باد
به اعتبار فراموشی هرگز اعتماد مکن.
که سایه ی منحوس من روزی
در کوچه پس کوچه های خوشبختی
به تو فرمان ایست خواهد داد!
که ایستاده به درگاه؟
مگر نه اینکه او سالها پیش از اینها مرد؟
چه گفت با تو آن سایه ی مرموز
که اینگونه پریشانت کرد؟
کدام گردباد کویری بود
که واحه آرامش تو را درهم شکست و برد؟
دامن رها کرده به دستان هرزه باد!
فردا کدامین سوار از این شوره زار هر سو مرگ
تو را نجات خواهد داد؟
تو را نمی بخشم!
بگو کدامین داس سوخته علف های خاطره را
از اندوه زار قلب من می کند درو؟
هر ستاره چرک زخمی ست
یادبود تو!
که روئیده بر گونه های این شب ها
بگذار مرا با خود که با خاطرات دیروزی
آینده سازی کنم دیگر!
بگذار همچنان با شمارش زخمهایم ستاره بازی کنم دیگر!
بگذار مرا با من!
بگذار مرا با غم!
من...غم...من...من...غم...من
اینک آینه های تو در تو!
رود با رود...؟!
قصه از دریا مساز
من به لجن های این برکه معتادم!
تو را نمی بخشم!
که این است سهم من ز بودن تو!
برو!
راه خود گیر و برو!
تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیستم دوست دارم .
برای خاطر عطر نان گرم
و برفی که آب میشود
و برای نخستین گلها
تو را به خاطر دوست داشتن دوست دارم .
تو را به جای همه کسانی که دوست نمیدارم دوست میدارم .
بی تو جز گستره یی بیکرانه نمیبینم
میان گذشته و امروز
از جدار آیینهی خویش گذشتن نتوانستم
میبایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم
راست از آن گونه که لغت به لغت از یادش میبرند.
تو را دوست میدارم برای خاطر فرزانهگیات که از آن من نیست
به رغم همه آن چیزها که جز وهمی نیست دوست دارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمیدارم
میاندیشی که تردیدی اما تو تنها دلیلی
تو خورشید رخشانی که بر من میتابی هنگامی که به خویش مغرورم
سپیده که سر بزند
در این بیشهزار خزان زده شاید گلی بروید
شبیه آنچه در بهار بوئیدیم .
پس به نام زندگی
هرگز نگو هرگز
گل مهربون و دوست داشتنی من،
به اندازهی همهی گلهای روی زمین دوستت دارم، چه وحشی چه اهلی(!)!
عسل من، دلم میخواد انقدر برات بنویسم که تا روز قیامت مشغول خوندن نوشتههای من باشی، اما میدونم که نمیشه و بیشتر از این میترسم که از خوندنشون خسته بشی،
هر وقت ازم خسته میشی حالم از خودم بهم میخوره، میخوام زمین دهن باز کنه و منو ببلعه، دلم میخواد زمان رو به عقب برگردونم و همهی بدیهایی رو که بهت کردم پاک کنم، تا آیینهی دلت مثل اون وقتا آرزوی منو داشته باشه و هیچ زنگاری تصویر منو توی قاب دل تو، بد شکل نکنه.
گل من، خیلی دوستت دارم.
با همه? بیسر و سامانیام باز به دنبال پریشانیام
طاقت فرسودگیام هیچ نیست در پی ویران شدنی آنیام
حرف بزن! ابر مرا باز کن دیر زمانی است که بارانیام
حرف بزن، حرف بزن، سالهاست تشنه? یک صحبت طولانیام
ها به کجا میکشیام خوب من ها نکشانی به پشیمانیام
گلم ، دوست دارم . باهام بمون .
راستی ! این شعرای خوشگلو کجا گوش میدی که مینویسی این تو !!!؟
مهربونم، نازنینم، نفسم،
اومدم، گفتم اول با اکسیژن دیروز نفس بکشی، بعد شروع به فتوسنتز کنم!
هنوز برام همونی همون نفس تو سینم بگو تو بهترینی یا من عاشق ترینم
بیا ، بیا دلدارمن
درآ ، درآ در کارمن
ای فخر من ، سلطان من
فرمانده و خاقان من
بیا برام بنویس دیگه ، من با خوندن نوشته هات نفس میکشم ، بیا ...
عسل دل انگیز من،
خدا کنه کسی نوشته های دیروز منو نخونده باشه، وگرنه مطمئن میشه که دیوونهام!
آره ! من دیونهام، اونم دیونهی تو،
نمیدونم چرا از اینهمه دیونگی خسته نمیشم،
وقتی خودمو به در و دیوار میزنم تا تورو از خودم راضی کنم و تو منو نمیبخشی، احساس میکنم دارم خفه میشم، نمیدونم چیکار کنم،
اما وقتی مهربون میشی، انگار توی یه باغ سبز دارم قدم میزنم، دلم میخواد فقط بخوابم و همهی آرزوهامو تو رویا ببینم،
مهربونیت قشنگه هم زبونیت قشنگه
وقتی باهام قهر میکنی پشیمونیم(!) قشنگه
مهربونم ، آخه من کیم که با تو لج بکنم !!!!؟
نازنینم ، همیشه دوست دارم ، اگه میبینی که چیزی نمینویسم فقط بخاطر اینه که نمیتونم مثل تو خوشگل بنویسم ، واسه همین خجالت میکشم .
تا آخر دنیا باهاتم . باهام بمون ( هستم ، باش . ).
چرا منو دوست نداری؟ چرا به یاد من نیستی؟
دل من برات تنگ شده، دوست دارم برام بنویسی، با من لج نکن، بنویس،
دیگه حرف بد نمی نویسم بخدا، برام حرف بزن گلم،
من بی تو هیچم،