آهنگساز: جمشید شیبانی خواننده: مهرپویا
سیمین بری گل پیکری آری از ماه و گل زیباتری آری همچون پری افسون گری آری
دیوانه ی رویت منم چه خواهی دگر از من سرگشته ی کویت منم نداری خبر از من
هر شب که مه در آسمان گردد عیان دامن کشان گویم به او راز نهان
که با من چه ها کردی به جانم جفا کردی
هم جان و هم جانانه ای امّا در دلبری افسانه ای امّا امّا ز من بیگانه ای امّا
آزرده ام خواهی چرا ؟ تو ای نوگل زیبا افسرده ام خواهی چرا ؟ تو ای آفت دل ها
عاشق کشی ، شوخی ، فسون کاری شیرین لبی ، امّا دل آزاری با ما سر جور و جفا داری
می سوزم از هجران تو ، نترسی ز آه من دست من و دامان تو ، چه باشد گناه من
دارم ز تو نامهربان شوقی به دل شوری به جان می سوزم از سوز نهان
ز جانم چه می خواهی نگاهی به من گاهی
یارب برس امشب به فریادم بستان از آن نامهربان دادم بیداد او برکنده بنیادم
گو ماه من ، از آسمان دمی چهره بنماید تا شاهد امید من ز رخ پرده بگشاید
چه نکو رویی و چستی تو که هستی؟
چه خماری و چه مستی تو که هستی؟
دل من تا که گرفتار تو آمد
سرو جانم تو ببستی تو که هستی؟
اگرم بعد فراقت نه دلی ماند
نگهم کن که چه خستی تو که هستی؟
مگرت رنج ز من بر تو رسیده
که ز من دست بشستی تو که هستی؟
مگر از یاد کسی بود به یادت
که به ما دل تو نبستی تو که هستی؟
تو که هستی که چنین بی تو قرارم
ز کفم رفته و رستی تو که هستی؟
راستش اومدم که یه عالمه حرف بد به خودم بزنم، اما وقتی صفحه رو باز کردم و نوشته های قبلی رو خوندم،...
آره، من خوشبخت ترینم.....!
من خوشبخت ترینم چون تو رو دارم،
خیلی قشنگه وقتی کسی که یه عمره داری دنبالش میگردی خودش در جستجوی تو باشه.
من خوشبخت ترینم چون دنبال تو میگردم تویی که در پی منی!
اگه بی تو تنها، گوشه ای نشستم
تویی تو وجودم ، بی تو با تو هستم
اگه سبز سبزم، تو هجوم پاییز
ذره ذرهی من، از تو شده لبریز
ای همیشه همدم واسه درد دلهام
عطر تو همیشه ، جاری تو نفسهام
ای که تار و پودم، از یاد تو بی تاب
با منی ولی باز دوری مثل مهتاب
بی تو با تو بودن ، شده شب و روزم
بی تو اما یادت، با منه هنوزم
تویی توی حرفام، تویی تو نفسهام
ولی جای دستات ، خالیه تو دستام
کسی که به جز باز کردن صفحهی وبلاگ و خوندن اون کار دیگهای نمیکنه منو بخاطر پیدا کردن شعری که احساسمو میرسونه و کپی پیست کردن اون تو صفحهی وبلاگ مسخره میکنه!
دلم برای خودم میسوزه....
دلم برای کسی تنگ است
که آفتاب صداقت را
به میهمانی گلهای باغ می آورد
و گیسوان بلندش را به بادها می داد
و دستهای سپیدش را به آب می بخشید
دلم برای کسی تنگ است
که چشمهای قشنگش را
به عمق آبی دریای واژگون می دوخت
وشعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند
دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم می سوخت
و مهربانی را نثار من می کرد
دلم برای کسی تنگ است
که تا شمال ترین شمال
و در جنوب ترین جنوب
همیشه در همه جا آه با که بتوان گفت
که بود با من و
پیوسته نیز بی من بود
و کار من ز فراقش فغان و شیون بود
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
کسی .... دگر کافی ست
تا سرو قباپوش تو را دیدهام امروز در پیرهن از ذوق نگنجیدهام امروز
من دانم و دل، غیر چه داند که در این بزم از طرز نگاه تو چه فهمیدهام امروز
تا باد صبا پیچ سر زلف تو وا کرد بر خود، چو سر زلف تو پیچیدهام امروز
هشیاریم افتاد به فردای قیامت زان باده که از دست تو نوشیدهام امروز
صد خنده زند بر حلل قیصر و دارا این ژندهی پر بخیه که پوشیدهام امروز
افسوس که برهم زده خواهد شد از آن روی شیخانه بساطی که فرو چیدهام امروز
منم دوست دارم بشنوم، البته همین که می بینم یکی همراه منه برام زیادی ام هست، اما کاش منم قابل بودم و از گوشهی چشم یارم نوری به زندگیم میتابید.
برایم حرف بزن، صدای تو خوب است، صدای تو بهانهایست برای زیستن.